نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

من ثابت مي کنم که زود نيست

شهيد محمّد حسين فهميده

هنوز چشم ها در حال بدرقه بودند که قامت غريبه اي منظره ي افق را پر کرد؛ يک عراقي به سوي آنها مي آمد آن هم بي آن که خود را از تيررس پنهان کند.
همه با تعجّب او را به يکديگر نشان دادند و منتظر ماندند تا به خوبي پيش بيايد.
دشمن با خونسردي و متانت پيش مي آمد و تفنگش را طوري در دست گرفته بود که توجّه همه به آن جلب مي شد.
کمي بعد، همگي محمّد حسين را که برافروخته و خاک آلود، امّا پيروزمندانه قدم بر مي داشت، شناختند. او لباس يکي از نيروهاي عراقي را پوشيده بود.
فرمانده که سعي داشت خودش را عصباني نشان بدهد، سلام محمّد حسين را زير لبي جواب داد. با خود انديشيد: چه قدر فرق کرده با نوجواني که آن روز به چادرش آمده بود!
با خشمي ساختگي فرياد زد: « چه لباس هايي! چرا اين ها را پوشيده اي ؟ اصلاً تو کجا بودي پسر ؟» وقتي کلمه پسر را ادا مي کرد، به آخرين نگاه محمّد حسين انديشيد.
چشم هايش را به هنگام خداحافظي به ياد آورد که فرياد مي زدند: « من ثابت مي کنم که زود نيست. »
محمّد حسين که سعي داشت مانند نظامي ها رفتار کند، پاهايش را جفت کرد. سرش را بالا گرفت و آرام پاسخ داد: « شما گفتيد که رفتن به خط براي من زود است ؟»
- بله، قبول دارم.
- من هم امروز رفتم و يکي از عراقي ها را ...
فرمانده به عمق چشم هاي سرمه گون محمّد حسين خيره شده بود و شجاعت را در اين ديد که تسليم سرباز کوچک خود شود و او را باور کند.
آفتاب، کم کم بالاتر مي آمد و « موقعيّت » را در گرمايي طاقت شکن فرو مي برد. محمّد حسين به اصرار بچّه ها که هر لحظه بر تعدادشان افزوده مي شد، حرف مي زد. خسته و بي رمق بود و چون آتش فشاني در حال فوران در جمع آن ها نشسته بود.
با حرف هايي که مي زد، بچّه ها پي مي بردند که او از يک جنگ چريکي موفق برگشته است. با کمين به موقع، يکي از نيروهاي دشمن را از پاي درآورده و لباس ها و جنگ افزار او را با خود به غنيمت آورده تا گواه شايستگي اش باشد. همه به او حق مي دادند که تن به چنان خطري بدهد. همه فکر مي کردند که پس از نشان دادن آن همه دلاوري و جسارت، چاره اي جز موافقت با خواسته اش نيست. (1)

نارنجک به خود بست و زير تانک دشمن رفت!

شهيد محمّد حسين فهميده

محمّد حسين، گيج و سردرگم مانده بود. چشم هاي محمدرضا کم کم بي فروغ مي شد. ناگهان محمّد حسين آهي سرد از اعماق دل کشيد و گفت: « خدايا! خودت کمک کن. خدايا! کمک کن. »
و لحظه اي بعد، از محمّدرضا که به سختي درد مي کشيد، پرسيد: « نارنجک داري ؟»
- فکر مي کنم ... چندتايي داشته ... باشم! بيا بگرد! با عجله جيب هاي محمّدرضا را جستجو کرد و چهار قبضه نارنجک بيرون آورد.
محمّدرضا گفت: « يک نارنجک... براي تانک فايده اي... ندارد. بايد چند تا را ... با هم ... منفجر کرد. فهــ ..مي... د...ي ؟»
محّمد حسين، ديگر درنگ نکرد. يک لحظه، پيکر نيمه جان محمدرضا را که به سردي مي گراييد، در آغوش گرفت. سپس، شتابان از او دور شد.
نارنجک ها را به کمر بست. چند نارنجک هم خودش داشت که آن ها را در جيب نارنجک جاي داد و از فانسقه اش آويخت. بعد، به سنگرهاي ديگر رفت و چند نارنجک جمع کرد.
يک پاي محمّد حسين به فرمان او نبود، امّا پيش مي رفت و آن پا را هم که انگار از زانو رها شده و در هوا تکان مي خورد، به دنبال خودش مي کشيد.
تانک ها، بي هيچ مانعي در صف هاي منظم پيش مي آمدند و نزديک تر مي شدند. حلقه ي محاصره بيش تر از پيش تنگ شده بود.
سنگرها در حال لرزيدن بودند و آسفالت خيابان ها مي ترکيد و بالا مي آمد. هيچ کدام از رزمنده ها در هيچ سنگري ديده نمي شد. ديگر هيچ هدفي ثابت نبود. همه جا مي لرزيد و مرتّب تکان مي خورد.
محمّدحسين از گروهي که براي نجات دادنش آمده بودند، جلو افتاد و از آن ها خواست که به کمک محمّدرضا و بقيه بروند. سپس، با شتاب بيشتري خودش را جلو کشيد.
مثل هميشه لباس هايش را مرتّب پوشيده بود و فانسقه اش را کامل بسته بود. چند جيب نارنجک از فانسقه اش آويخته بود که همگي پر بودند.
تانک ها به چند قدمي او رسيده بودند و هم نفس با محمّدحسين پيش مي آمدند. نارنجکي را که در مشت گرفته بود، از ضامن آزاد کرد. بعد خم شد و نارنجک را روي جيب هاي نارنجک فشرد و بي درنگ قلب اژدها را نشانه گرفت و خود را زير شني هاي تانک پيشرو انداخت ... (2)

حضور اميدبخش در محاصره ي پاوه

شهيد مصطفي چمران

اخبار وحشتناک پاوه به مرکز مي رسيد، و دستور کمک نيز به ارتش و سپاه پاسداران داده مي شد، ولي نتيجه اي نمي داد، و بيم آن مي رفت که پاوه نيز به سرنوشت شوم مريوان دچار شود، و قتل عام فجيعي توسط حزب دموکرات و چپ نمايان ديگر در آن صورت گيرد.
از طرف دولت وقت، به من مأموريت داده شد که شخصاً به پاوه بروم و سعي کنم که با مذاکره و به طريق مسالمت آميز، مثل مريوان، قضيه ي پاوه را حل کنم، و از خونريزي بيشتر جلوگيري نمايم.
من نيز به همراه تيمسار فلاّحي، فرمانده نيروي زميني، و مقداري مهمّات، و سه نفر از پاسداران نخست وزيري، در تاريخ 58/5/25 با يک هليکوپتر از کرمانشاه عازم پاوه شدم.
هليکوپتر حدود ساعت 5 بعدازظهر بر روي پاوه ظاهر شد، و از هر طرف به سوي آن گلوله مي باريد، و بالاخره هليکوپتر بر روي فرودگاه پاوه، نزديک پاسگاه ژاندارمري، قسمت غرب پاوه پائين آمد، و چندين گلوله به آن اصابت کرد، و ما تصوّر نمي کرديم که هليکوپتر سالم به زمين برسد، و هر لحظه آماده ي انفجار و سقوط هليکوپتر بوديم، بالاخره هليکوپتر در ميان گرد و خاک، در حاليکه باران گلوله از هر طرف مي باريد، بر زمين نشست و ما فوراً به خاک افتاديم و سينه خيز خود را به پشت ديوار شکسته اي رسانده و از آنجا به سرعت به طرف پاسگاه ژاندارمري عقب نشيني کرديم و هليکوپتر بلافاصله صعود کرد و بازگشت.
پاسگاه ژاندارمري، ساختمان محکم با دو برج بلند در دو گوشه ي ساختمان، در پائين کوهي بلند که بر همه ي منطقه سيطره داشت، از سنگهاي محکم با بتون ساخته شده، و گو اين که از نظر استراتژيک در جاي مناسبي نبود و هر جنبنده اي در درون آن از بالاي کوه هدف گلوله قرار مي گرفت، ولي عدّه اي رزمنده ي از جان گذشته قادر بودند که مدّتها در آن بخوبي بجنگند.
با تيمسار فلاّحي و پاسداران خود دوان دوان زير رگبار گلوله اي که از کوه و اطراف بر ما مي باريد وارد ژاندارمري شديم. فرمانده پاسگاه ( ستوان يوسفي ) و چند ژاندارم و چند جوانمرد کرد محلي، با چشمان نگران، و قيافه هاي وحشتزده از ما استقبال کردند، ولي وجود من و تيمسار فلاّحي براي آنها بزرگترين نقطه ي اتّکاء و مايه ي اميدواري بود، گوئي از گوشه ي سياه آسمان نور اميدي مي تابيد، و در محيطي از شک و ترس، نسيمي از اطمينان و پيروزي به مشام مي رسيد. لبهاي لرزان آنها، چشمهاي نگران آنها با نيم خنده هاي سرد و کوتاه آنها براي احترام و اميد چقدر گويا بود. آنها مرا نمي شناختند، فقط مي دانستند که نماينده ي دولتم، امّا نمي دانستند که زاده ي درد و رنجم، و در ميدانهاي سخت و خطرناک آبديده شده ام، نمي دانستند که در معرکه هاي مرگ و زندگي هميشه بي باکانه به کام اژدهاي مرگ فرو رفته ام، و با عفريت کفر و ظلم و فساد پنجه در افکنده ام، نمي دانستند که به استقبال شهادت آمده ام و از مرگ وحشتي ندارم، حرکات من و سخنان من و آرامش طبيعي من به آنها اطمينان مي داد که ديگر خطر گذشته است و ما تصميم داريم که به مردم بدبخت پاوه کمک کنيم و از قتل عام آن جلوگيري نمائيم.
از نقاط مختلف پاسگاه بازديد کرديم و بعد زير رگبار گلوله به سمت شهر پاوه، مرکز پاسداران به حرکت درآمديم. راهي زيبا از ميان درختهاي بلند، يکطرف کوه و طرف ديگر دره اي کم عمق، که در ميان انبوه درختان براي مدّتي از نظر تيراندازان دشمن محفوظ مي شديم، مي ايستاديم تا پس از دويدن هاي زيگزاگ زير گلوله ي دشمن بتوانيم نفسي براحتي بکشيم و طپش هاي تند قلب و نفس نفس زدنهاي کوتاه و سريع خود را با کمي استراحت، آرام کنيم و دوباره خود را براي جهش ديگر و حرکتي سريع و صاعقه وار آماده نمائيم...
پس از طي اين راه کوهستاني، به وسط شهر پاوه رسيديم، در حاليکه گلوله باز هم بر ما مي باريد، و در گوشه و کنار مي توانستيم کساني را ببينيم که خود را در پناه ديواري يا درختي ... پنهان کرده اند و با چشمهاي نگران حرکات ما را بطور دقيق زير نظر دارند.
بالاخره جهشي ديگر از اين اوّلين ميدان شهر پاوه تا محل پاسداران، زير رگبار گلوله ي دشمن، با کمال سرعت و شجاعت، با حرکات زيگزاگ کرديم تا بالاخره خود را به خانه ي پاسداران رسانديم. (3)

هنوز کار ما تمام نشده، بايد دل امام و ملّت را شاد کنيم

شهيد احمد بابايي

وضعيّت جسمي مان اصلاً خوب نبود. سه روز طول کشيد تا توانستيم خط را تثبيت کنيم. حالا فقط نيمي از گردان مانده بود. تعداد زيادي از بهترين دوستان مان شهيد يا مجروح شده بودند. خسته و دل شکسته بوديم که ديديم بالگردي نزديک خاکريز روي زمين نشست. مقابل چشمان بهت زده مان بابايي از بالگرد پياده شد. دست گچ گرفته اش را به گردنش بسته بود. دويديم طرفش. دورش را گرفتيم. اين سه روز حسّ بچّه هاي دور از پدر را داشتيم. بدون فرمانده، با آن همه سختي و فشار پاتک هاي سنگين دشمن و داغ دوستان، بي اختيار اشک بچّه ها سرازير شد. ولي کار هنوز تمام نشده بود. خرمشهر دست عراقي ها بود. بايد کار را تمام مي کرديم و مرحله ي بعدي عمليّات را انجام مي داديم. گردان مالک زنده بود، امّا خرمشهر اسير دست دشمن. گردان ما بايد جان مي داد تا ناموسش را از چنگ دشمن نجات دهد. عزّت و شرف ما در گرو اين نبرد بود.
براي آخرين بار بابايي با همان دست مجروح آمد مقابل گردان ايستاد و برايمان صحبت کرد. گفت: مي دانم خسته ايد، بدنتان مجروح است، استخوان هايتان توي اين بيست روز خرد شده و دوستانتان شهيد شده اند، ولي هنوز کار ما تمام نشده. بايد حرف حضرت امام را عملي کنيم و دل امام و ملّت را شاد کنيم. مي دانم بعضي از شما بچّه ي کوچک داريد. زن و بچّه و پدر و مادر شما منتظرند. امّا همه ي ملّت ما منتظر خبر آزادي خرمشهر هستند. من خودم يک دختر سه ساله دارم. ديروز زنگ زدم، پشت گوشي دخترم گفت: بابا نمي آيي خانه، دلم برايت تنگ شده است! گفتم: عزيزم خرمشهر را از دشمن بگيريم مي آيم... ان شاء الله که خرمشهر را به زودي از دست دشمن بعثي آزاد کنيم و دوباره به خانه برگرديم.
حرف هاي بابايي همه را منقلب کرد. بدن هاي خسته مان دوباره جان گرفت و شور و توان جنگيدن ما چند برابر شد. دستان هم را فشرديم و يکديگر را در آغوش گرفتيم. (4)

پي‌نوشت‌ها:

1- چلچراغ ( شهيد فهميده )، صص 52-50.
2- چلچراغ ( شهيد فهميده )، صص 87-85.
3- کردستان، صص 57-55.
4- شاهد عشق، صص 32-32.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول